اگر بپرسی آدم های این جا چه جوری اند، می گویم
مثل همه جای دیگر. نسل و نژاد آدمی راستی که از
یک قالب و قماش است بیش تر آن ها بیشتر وقتشان را
صرف گذران زندگی شان می کنند و آن اندک فرصتی که
برایشان به جا می ماند، چنان به وحشتشان می اندازد
که باهر وسیله و ابزاری از پی دفع و کشتنش بر می آیند
آه از این سرشت آدم ها
این هم یکی از آن ها بود که تا وقتی آن کار را انجام نداده باشم این کار را نخواهم کرد. از آن قرارهای خودساخته ی در لحظاتی خاص و شخصی. زمانی که سر به هوایی هایت سر به آسمان گذاشته اند و تو دوست داری چنین باشی و دوست ندارند چنان باشی. زمانی که مثل آن خلسه های همیشگی جهان را از دورتر می بینی و تصمیم می گیری به تلافی تمام سر به سر گذاشتن هایش با تو سر به سرش بگذاری و در قدم اول برای مدتی رهایش کنی که رهایت کند و بعد زمانی می گذرد و می بینی هر دو هم را رها کرده ایم و در میانه ی زمانی هستی که پر از هیچ است. پوچی خود خواسته ای که آن نقش منفی حروف شکل دهنده اش را نمی بینی و همه می بینند.
بعد از آن خلسه اما نه آن کار را کرده ای هنوز و نه بر مدار معمولیات و قاعده ها این کار را. خب چه می شود کرد که باز می شود شروع یک قرار جدید که فعلا قراری نگذاری که قرار گذاشتن بر مدار عقل می گذرد اگر قرار بر رخدادش باشد و نه احساس.
از این پوسته ی خویشتن چگونه می توانم رها شوم تا زمانی که بر مدار طبیعییات می خواهند تو را و بر مدار معمولییات می خواهی خود را ؟
به پهلوی راست، کتاب را از روی میز کنار تخت بر می دارم و لاکتابی! را کنار می گذارم و شروع می کنم به خواندن از ادامه ی بازمانده ی شب پیش. شروع می کنم و زمان را فراموش تا جایی که کلمات کلمه می شوند و جملات جمله و نوشته ها حالا چیزی شبیه آفتاب سر ظهر زمستان بر پوستی از سرما کرخت شده که گرم می کند مویرگ های زیر پوستت را و گرم می کند صورت منجمد شده را؛ کتاب و آفتاب.
جایی که خوانش متن لذتی عمیق را درونت جاری می کند و هنوز به قله نرسیده، که کلمات به اوج رسند، همانجاست که معمولا یک ربع گرد می چرخم و به پشت دراز می کشم و کتاب را نیم باز روی سینه می گذارم و دستانم را حلقه به پشت سر می رسانم و بعد آرام چشمانم را می بندم و هنوز لذت جاری میان ذهن را سر نکشیده به این فکر می کنم که کاش کتاب را زودتر خوانده بودم و کاش زودتر یافته بودمش. که کاش زودتر یافته بودمشان و کاش زودتر خوانده بودمشان.
ولی کمی که می گذرد به عادات تمام بارهای پیش با خودم می گویم از کجا معلوم لذتی که خوانش اینـزمانیِ کتاب دارد را آن زمان می داشته است که حالای من زمانیکه بیشتر سلول هایم نیز حتی بارها بازـمتولد شده اند گویی که آدمی جدید زاده شده است و ذهنی که خاطرات بی شماری انباشته است و زدوده است فرسنگ ها دور است از حالای او. به تمام معادلات و مجهولات جهان خویش و تمام فرصت هایی که هرگز رخ نخواهند داد و زمان هایی که برای هر کاری کوتاهند و کتاب هایی که خوانده و تجربیاتی که تجربه نخواهند شد، حالا باید متغیر خوشـزمانی را هم بیفزایم که چه کتاب هایی بیات شدند برای نازمانی خوانششان و چه کتابهایی که خام بودم برای خواندنشان، چه تجربه هایی که .
هیچ چیز جهان همیشه به قاعده نیست و شاید همین است که دوست داشتنی اش می کند. جهان بدون حسرت ها و دریغ ها و فرصت هایی که از دست رفته اند و فرصت های پیش رو که باز از دست خواهند رفت(!) جهانی است ناشبیه چیزی که باید باشد. بر خلاف جهانی بزرگ تر از تو، باهوش تر و گریزپذیرتر.
حالا میانههای میانه ای از تابستان است و رودها گویی که خشکیده اند و حالا آدم ها نیز گویی خشکیده اند و بهانه ها بسیار و نمودهای ظاهریشان بسیار تر و جهان کوچکشان را فریاد می زنند که بیشتر می خواسته اند و حالا محدود شده اند به اجبارها و تحمیل ها و به ناخواسته ها می تازند و به دیگران می تازند و به نزدیک می تازند و به دور هم شاید در دل و نه در زبان اما. آدم ها حالا بهانه گیر شده اند، بهانه شان اما بهانه ای بیش نیست که اگر بهانه ها شان سر جایش بود حالا وقت رود شدن است و نه خشکیدن. میانه ی تابستان که رودها همه می خشکند، وقت آب شدن است برای باقی ماندن رود و نه خشکیدن و خشکاندن برای بلعیدن آب.
هر چه زمان بیشتر میگذرد، چیزهای بیشتری درونمان میمیرند. چیزهایی که آگاه به مرگشان نیستیم و روزی یا شبی میانه، خاطرمان را میآزرند که جای خالیشان را حس میکنیم و اما فراموش کردهایم چه بودند. حالا مانند نهالهای جوانی که خشک شدهاند به یاد نمیآریم نهال چه درختانی بودند و بذرشان چگونه و از کجا در ما جوانه زده بودند. تنها جای خالیشان و ردی از ساقهای جوان اما مرگدرآغوش گرفته را به یاد داریم چون خاطرهای محو و حفرههای سیاه درونمان که روز به روز بزرگتر میشوند؛ زمان که میگذرد.
باید بتوانی از خود و داستان هایت بیشتر بنویسی ولی دوست نداری و مایل نیستی. مشکل از آن جا آغاز می شود که میان این خواستن و دوست نداشتن کشمکشی مدام در جریان باشد و تو هر بار - به خود که دروغ نخواهی گفت - علت تازه ای برایش می یابی و شگفت زده می شوی از این چرخه بی پایان تغییرات درونیت که گویا هیچ گاه پایان نخواهند یافت؛ و گویا برای همیشه کودکی هستی خیال باف و خیال خواه و خیال زی که وارونه گذران می کند از خیال به حال.
آدمی قبل از هر اظهارنظری، قبل از هر قضاوتی و قبل از هر توصیه و تحلیل و نقدی صدبار باید با خودش مرور کند که از سر لجبازی/کینه/عقده/تعصب/عشق/خودرایی/دروغ/خودستایی و دگرستیزی نباشد این اظهار نظر/قضاوت/توصیه/تحلیل و یا نقدش. همه ما آدمیزاد هستیم ولی هر بار تجربه و مواجهه با موقعیتهای دیگران حتی، به خودمان ثابت میکند بیشتر، چه هیولاهایی درونمان مدفون هستند.
الاویل می گوید: حالا که همه از مخاطرات و ملاحظات جهان می نویسند، بگذار ما از عاشقانه ها بگوییم که اگر ملاحظات و مخاطرات جهان روزی بعید، همسو شد؛ ما خاطراتی از آن خواهیم داشت و در میانهی تابستان که رود! خشکید، آن گاه ما از آب خواهیم گفت.
دوسنت اگزوپری با تمام ماجراجوییهایش که خوشبختی تجربه کردنشان را داشت جایی در زمین انسانهاست که بیم میدهد از روزمرگیها را تسلیم شدن و بودن چنان که میخواهند و شاید نمیخواهی و نمیدانی و فراموش کردن زیستن به آن سان که زیستنی است. این که در نهایت کسی نخواهد بود و ماند تا شانه هایت را تکان دهد و بیدار کند شاعر و آهنگساز و کیهان شناسی که در وجودت خفته است و به انتظار نشانهای یا ندایی است تا برخیزد و روزمرگیها را چنان که شایستهاند از بند عادات برهاند و روزمرگی ها را شعری کند مدام زمزمه پذیر، موسیقیای کند مدام تکرار خواه یا ستاره ای که هر بار کشفش در تاریکی آسمان تپشی هماهنگ با سوسوی دیرینهایش مینوازد.
چه کسی شانههایمان را تکان خواهد داد قبل از انجماد شاعر و آهنگساز و کیهان شناسی که به انتظار و یا که به غفلت، روزمرگیهایمان را مرور میکنند.
درباره این سایت